1)هشت جلدی آنه شرلی:
تقریبا همه ی شما با کتاب های آنه شرلی آشنایی کامل دارید.هشت جلدی آنه شرلی داستان دختر مو قرمزی است که توسط خواهر و برادری به نام ماریلا و متیو کاتبرت به فرزندی پذیرفته شده.آنه.....آنه شرلی همون دختر یتیمی که به زیبایی هرچه تمام تر در طول این هشت کتاب رشد می کنه،به مدرسه و دانشگاه می ره،معلم می شه،تشکیل خانواده می ده و ماجراهایی رو در طول کتاب به وجود می آره.اگه به دنبال کتاب هایی می گردید که در طول این کتاب ها آرامش زندگی رو احساس کنید،پیشنهاد می کنم این کتاب ها رو بخونید.
بخشی از کتاب اول:
-خوب هرچه که باشد حتما معنی خوبی می دهد .چون آن دختر زیبایی آسمانی داشت.تا به حال خودت را با زیبایی آسمان تصور کرده ای؟
متیو اعتراف کرد:
-خوب راستش،نه هرگز.
-من اغلب این کار را می کنم،به نظر تو کدام یک بهتر است:زیبایی آسمانی ،هوش سرشار یا رفتار فرشته گونه؟
-خوب راستش،من نمیدانم.
-من هم همین طور،هیچ وقت نمی توانم تصمیم بگیرم کدام یک بهتر است.البته چندان تفاوتی هم ندارد،چون به هر حال من هرگز نمی توانم هیچ یک از آن ها را داشته باشم.خانم اسپنسر می گوید که........وای!آقای کتبرت!وای!آقای کاتبرت!وای!آقای کاتبرت!
مسلما چیزی که خانم اسپنسر گفته بود،آن نبود.به علاوه دخترک از درشکه پایین نیفتاده و متیو هم کار خارق العاده ای نکرده بود.
آن ها فقط از پیچ جاده گذشته و وارد اونیو (خیابان) شده بودند.به مکانی که مردم نیو بریج به آن اونیو می گفتند،جاده ای چهارصد یا پانصد متری بود که سقف گنبدی شکلی از شاخه های درختان تنومند سیب داشت.آن درخت ها را سال ها پیش کشاورز غریبه ای کاشته بود.شکوفه های معطر درختان نیز چون سایه بانی سفید،دیواره های آن گنبد را زینت داده بودند.زیر شاخه ها،ذارت موجود در هوا با نور ارغوانی شامگاه می درخشیدند.
............ .
به نظر می آمد آن همه زیبایی زبان دخترک را بند آورده بود.او به پشتی صندلیش چسبیده بود،دستانش را به هم قلاب کرده وبا وجد و سرور به شکوه آن گنبد سفید رنگ،خیره مانده بود.حتی وقتی آنها جاده ی اونیو را پشت سر گذاشتند و در امتداد سراشیبی تندی به نیوبریج نزدیک شدند،دخترک همچنان ساکن و مجذوب تماشای مناظر گذران اطرافش شده بود که در غروب زیبای خورشید،با شکوهی خیره کننده از جلوی چشمانش می گذشتند.آن ها در سکوت،روستای کوچک و شلوغ نیوبریج رادر حالی پشت سرگذاشتند که سگ ها به طرفشان پارس می کردند،پسربچه ها به دنبال درشکه می دویدند و مردم از روی کنجکاوی از پنجره ها به بیرون سرک می کشیدند.آنها پنج کیلومتر را پشت سر گذاشته بودند ولی دخترک هنوز ساکت بود.معلوم بود می تواند به سکوتش نیز مانند حرف زدنش با جدیت ادامه دهد . بالاخره که متیو فکر می کرد دلیل حرف نزدن طولانی دخترک را کشف کرده است،گفت:به نظر خسته و گرسنه می آیی،راه زیادی نمانده . فقط یک و نیم کیلومتر تا مقصد فاصله داریم.دخترک آه عمیقی کشید،از خیالاتش بیرون آمد و ومانند کسی که شگفتی های اطرافش روحش را به تسخیر درآورده است،به متیو نگاه کرد و گفت :
-آه ،آقای کاتبرت،آنجایی که از میانش رد شدیم،آن فضای سفید رنگ اسمش چه بود؟
متیو پس از مکث کوتاهی گفت:
فکر می کنم ومنظورت اونیو باشد،جای قشنگی است.
-قشنگ؟؟؟!!آه قشنگ اصلا کلمه ی مناسبی نیست.حتی زیبا هم نمی تواند به درستی آنجا را توصیف کند.فوق العاده بود.فوق العاده.آن جا جایی بود که حتی در خیال هم نمی شد بهتر از آنجا را تصور کرد.... .
بعد دستش ر روی سینه اش گذاشت و گفت:
با دیدن آن منظره درد خوشایندی را درقلبم احساس کردم .آقای کاتبرت شما تا به حال دچار چنین دردی شده اید؟
-خوب راستش چنین چیزی یادم نمی آید.
-اما من همیشه با دیدن هر زیبایی شاهانه ای،دچار همین حس می شوم ولی اسم همچین مکان عاشقانه ای نباید اونیو باشد.خیلی بی معنی است.بهتر است به آن جا بگویند.....بگذارید ببینم.........جاده ی سفید شادمانی.....به نظرت جالب نیست،من هرگاه از اسم شخص یا مکانی خوشم نیاید در ذهنم برایش نام جدیدی پیدا میکنم.مثلا اسم یکی از دخترهای یتیم خانه هپزیبا جنگینز بود،ولی من همیشه اورا با نام روزالیا دویر تصور می کردم.ممکن است مردم به آنجا اونیو بگویند اما برای من همیشه جاده ی سفید شادمانی خواهد بود.واقعا یک و نیم کیلومتر بیشتر تا خانه نمانده؟هم خوشحالم و هم ناراحت.ناراحتم چون درشکه سواری لذت بخشی بود و من همیشه به خاطر تمام شدن چیزهای خوشایند غصه می خورم.ممکن است اتفاق بهتری بیوفتد،اما هرگز نمیشود از این بابت مطمئن بود.حتی بعدا هم نمیشود با اطمینان گفت که اتفاق بعدی خوشایندتر بوده،ولی خوشحالم که به زودی به خانه می رسیم.می دانی من تاجایی که به خاطر دارم هرگز یک خانه ی واقعی نداشته ام.فکر رفتن به یک خانه ی حقیقی،مرا دچار همان درد خوشایند می کند.وای!چقدر خوب است!
ادامه دارد..... .